كتيبه اخوان
هم اندیشی زبان و ادبیات پارسی
هم اندیشی ادبیات فارسی(رضا رشیدی)
نگارش در تاريخ پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, توسط رضا رشیدی

كتيبه

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
 
زن و مرد و جوان و پير
 
همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
و با زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
 
تا زنجير
 
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
 
و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
 
چنين مي گفت
 
فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
 
بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار
 
صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
 
و ما چيزي نمي گفتيم
 
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
 
و ديگر سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
 
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
 
و نالان گفت :‌ بايد رفت
 
و ما با خستگي گفتيم : لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
 
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
 
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
 
كسي راز مرا داند
 
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم
 
و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
 
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
 
و ما با آشناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
 
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
 
و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
 
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
 
بخوان !‌ او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
 
پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
 
چه خواندي ، هان ؟
 
مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آرويم بگرداند
نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود

 


نظرات شما عزیزان:

امیر
ساعت14:04---6 ارديبهشت 1391
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب میشود.
پاسخ:تشكر از لطف شما


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: